Saturday, April 28, 2012

پروژه، بیگانگان، نژادپرستان یا فرقه گراها!؟


پروژه، بیگانگان، نژادپرستان یا فرقه گراها!؟
حسن گلسفیدی
سعی من همیشه این بوده، که با یادآوری وقایع گذشته، درس گرفتن از آن، دوباره آنرا تجربه و تکرار نکنیم. ضرب المثلی داریم که میگوید: « هرکسی یکبار از سوراخ مار گزیده میشود»؛ ولی ما چند بار انقلاب کردیم که حکومت قانون و دولت مستقل و آزاد داشته باشیم. بیش از صد سال، سه بار تجربه انقلاب داریم، دوباره سر جای اول هستیم و باز میخواهیم برویم به طرف مار که برای ما، آزادی و دموکراسی بیاورد! ماری که نیشش را نه در کودتای 1299 و 1332 بلکه همین سالها، در دور و ور کشور خودمان، آثارش را به وضوع میبینیم ؛ هنوز تاریخی نشده است که از حافظه تاریخی ما زدوده شود!
در این چند جنبش ملی، علیه دخالت بیگانگان در امور داخلی کشور، مردم ما ،سعی
کردند این وابستگی را از هم بگسلند؛ تا با دخالت آنها، که با سیاست «تفرقه بانداز و حکومت کن و .ثروت کشورها را به یغما ببر»، خاتمه دهند
در زمان قاجار رقابت برای کنترل حکومت و بستن قراردادهای چپاولگرایانه بین روسیه و انگلیس بود؛ زمان رضا شاه رقابت بین انگلیس و آلمان و در زمان محمد رضا شاه بین انگلیس و آمریکا.
دکتر مصدق که در این سه دوره حضور داشت، با تجربه‌ای که کسب کرده بود و با فراگیری قوانین بین المللی در حقوق، که درسش را در اروپا خوانده بود؛ توانست انگلیس را که بعد از انقلاب 1917 روسیه تنها مداخله گر در ایران بود، بدون خشونت و کشتار، از ایران بیرون کند و همه امور کشور را در دست .ایرانیها بسپارد
این حکومت ملی 28 ماه ادامه داشت و لی بیگانگان با دسیسه های مختلف سعی در سرنگونی آن کردند و موفق نشدند ولی شاه کشور پیشنهاد داد اگر میخواهید به ایران برگردید باید کودتا کرد!بکمک وابستگان از جمله آیت الله کاشانی، با ساخت و پاخت پنهانی با استعمار تازه نفس، یعنی آمریکا دوباره کشور را به کنترل خود در آوردند.
اما مردم ایران ننگ این خیانت شاه مملکت را،بعد از 25 سال، در انقلاب بزرگ با همبستگی همه اقشار مردم از همه اقوام و اندیشه و باور های مختلف، حتی نظامیان حکومت شاه، همراه با مردم به ستوه آمده از دخالت بیگانگان و غارت منابع ملی و بدتر از همه، تحقیر مردم با سابقه تاریخی و متمدن،بوسیله نظامیان آمریکایی، آن نظام وابسته را سرنگون کردند؛ نظامی که با تفرقه بین اقوام و باورهای مختلف و با جوک و مسخره و تحقیر کردن غیر فارس دامن میزد
متأسفانه بعد از انقلاب، روحانیون قشری و فرقه گرا ، راه دیکتاتور گذشته را تکرار میکنند! از موقعیت .گروهای متخاصم دنبال قدرت، به رقابت مرگباری دست زده اند
با متمرکز شدن حکومت به دست یک قشر محدودی از روحانیون ضد جمهوری ، آزادی و عدالت اجتماعی و خیانت به آرمان انقلاب( استقلال ، آزادی، جمهوری و عدالت اجتماعی) و فاصله گرفتن از مردم، سعی میکند به کشتار و شکنجه و زندان، حتی بدتر از رژیم شاه ادامه دهند
بعد از 33 سال حکومت خودکامه، حتی نزدیکترین افراد خودی هم از زندان و شکنجه، بی نصیب نمانده .است
این رژیم که فقط به قدرت نظامیان خود تکیه دارد، نمیداند که همین نظامیان را، هم شاه و هم حُسنی .مبارک در مصر و بن علی در تونس ...هم داشتند.
حالا متوجه شده‌اند آن جوانان مسلمان همیشه در صحنه ، حتی از نزدیکان خودشان هم، از آن‌ها فاصله میگیرند و در خیزش 22 خرداد 1388 بعد از تقلب در انتخابات فرمایشی، از فرزندان بیت رهبر هم، در کشتارگاه کهریزک بودند، در این میان رژیم،دو راه بیشتر ندارند؛ یا حکومت را به صاحبان اصلی آن یعنی مردم ، واگذارد،که برای آن انقلاب کرده بودند؛ یا مثل شاه از بیگانگان کمک بگیرد
سرنوشت وابستگان به بیگانه را هم میدانیم!آیا اشتباهی که شاه با کودتا علیه دولت ملی خود انجام داده بود و خود را از مردم جدا و وابسته به بیگانه کرده بود، حکومت مطلقه فقیه هم میخواهد تجربه کند!؟ وقتی خشم مردم برخیزد، این دوستان بیگانه، آن‌ها را تنها خواهند گذاشت؛ شاهد بودیم وقتی تاریخ مصرف نوکران تمام شود ، برای منافع خود، با کسان دیگر ضد و بند میکنند
اشتباه دیگر حکومت فقها، که رژیم پهلوی هم به آن دست یازیده بود، تفرقه و ضدیت با اقلیتهای مذهبی و قومی است؛سعی میکند،آنها را،به جنگ فرقه ای و قومی بکشاند؛ تا بیگانگان بهترین وسیله .توجیه، دخالت بشر دوستانه و حمایت از مردم تحت ستم!، وارد عمل شوند
بنظر میآید اقلیتهای مذهبی و قومی که در رژیم گذشته مورد تحقیر بودند و حالا هم حکومت فقها به آن .دامن زده، شکاف بین آن‌ها را بیشتر میکند
گروهای قدرت طلب نظام گذشته هم، سعی میکند با علم کردن نژاد پاک آریا و توهین و تحقیر اقوام مختلف و دین مردم مسلمان و اعراب خورستان، ایران را فقط برای ایرانی فارس بدانند و سعی میکنند، دینی نژاد پرست، مخصوص فارس را برای ایران بیاورند! با شعار «هیچ ایرانی مسلمان نیست و هیچ مسلمانی ایرانی نیست» بیشتر به تفرقه و جدایی اقوام و مذاهب مختلف می پردازند و برای تکه پاره کردن ایران، هم صدا با رژیم فقها میشوند!؟
دکتر و پرفسورهای، دین شناسی پیدا شدند که در زمان شاه از شاه اسلام پناه طرفداری و توجیه گر دیکتاتوری شاه و تک حزبی کردن و بوجود آوردن، سلطنت مطلقه، کنارش بودند؛ولی حالا،شاه اهورامزدایی می سازند! همان دینی که وارد حکومت شد، کشتار مزدکیان کرد. این دانشمندان،با کپی حدیث از روحانیون و حدیث سازان ، آنرا بنام خود چاپ میکنند! احادیثی از شیعه و سنی، زمان بنی امیه و بنی عباس و صفویه، که برای توجیه حکومت ظلم زمان خود، بوجود آورده بودند؛ حدیث سازانی همچون طبری، ابن هشام، محمد کلینی و
این افراد تازه محقق با آوردن این احادیث ولی بعنوان مخالف، دین مردم را، مورد تمسخر، قرار میدهند؛ همان کاری که اکثر روحانیون به عنوان موافق دین، با این احادیث ساختگی، علیه دین و اخلاق میکنند.
اگر افراطیون مذهبی شیعه غالی حاکم بر کشور، ایران را فقط برای شیعه و نژادپرستان آریایی، فقط برای قوم فارس، بخواهند؛ چه انتظاری برای افراط گرایان اقوام دیگر داریم که نگویند : من آذری، من کرد ،بلوچ، ترکمن اهل سنت و یا شیعه عرب خوزستان، چه لزومی دارد با فارس زندگی کنم که مرا نفی و مورد توهین قرار میدهد!؟
طرفداران ولایت مطلقه فقیه، یا شیعه غالی که فقط برای قدرت، سعی در تفرقه بین مردم ایران دارند ؛ با اقوام و مذاهب مختلف، حتی با اکثر شیعیان و اکثر روحانیون هم اختلاف دارند؛آیا فکر میکنند بخاطر ماندن بر اریکه قدرت(زور)، میتوانند برای همیشه حکومت کنند!؟
آیا نژاد پرستان فارس یا ترک...با این شعارهای تفرقه انگیز، دست به دست دشمن خارجی و همسو با آن‌هانیستند که سعی دارند ایرانیها را بجان هم باندازند!؟
آیا بالاخره، بیگانگان بدون این اختلافات و تفرقه داخلی، که خود مسبب آن هسیم ،میتوانند کشور را مورد حمله نظامی قرار دهند!؟
هشیار باشیم آنهای که بنام مذهب و ایدئولوژی و یا قومی سعی در تفرقه مردم ایران دارند،دانسته یا ندانسته، آتشبیار جنگهای قومی و مذهبی می شوند؛ همانطور که بیگانگان دیروز با کودتا و امروز با بهانه های بشردوستانه با اختلاف قومی، کشورها فقیر را مورد تاخت و تاز قرار میدهند و آن‌ها را اشغال میکنند ! در بعضی از این کشورها به بهانه سلاح کشتار جمعی ،در بعضی بنام تروریست و یا اختلافات قومی و نژادی،در شرف تقسیم بقیه جهان هستند؛ یوگسلاوی،یونان،اسپانیا، لیبی، عراق، سوریه و... برای کنترل اقتصادی و غارت جهان ادامه میدهند


چرائی شکوفائی مجدد مذاهب در دنیا


چرائی شکوفائی مجدد مذاهب در دنیا

حسن گلسفیدی

از آنجایی که قرار بود با حاکم شدن علم در غرب،بعد از روشنگری بساط دین و مذهب برچیده شود ولی بعد از چهارصد سال حکومت، بنام علم و سکولار، دوباره مذهب رشد پیدا کرده و در مرکز تمدن غرب و حکومت سکولار (آمریکا) رشد مذاهب از همه جای جهان بیشتر شده است! علت چیست؟
چه شده که ساموئل هانتنگتون و سایر فیلسوفان غرب سرمایداری از جنگ مذاهب صحبت میکنند؟جرج بوش علنا اعلام جنگ صلیبی در حمله به عراق،علیه مسلمانها بیان داشت!؟
شگفت انگیز اینکه با سرنگونی امارت اسلامی طلبان حکومت جمهوری اسلامی افغانستان بوجود آمد! در عراق و تونس و مصر هم با سرنگونی دولتهای سکولار، غرب ضد دین اسلام ،همکاری با گروهای مذهبی را دنبال کردند و دولت اسلامی اخوان المسلمین جایگزین شد!
اگر مذهب در جهان کرسنه فقط نمود میکرد، میشود گفت که آن‌ها از قافله تمدن عقب نگه داشته شدند! وقتی در مرکز دنیای متمدن همه رسانهای عمومی، کلیساها و محلهای دعا و نیایش و... برای تبلیغات دینی استفاده می‌شود و بازار داغی پیدا کرده، و حتی پروفسور مبتکر کتاب جنگ تمدنها و مذاهب ( هانتنگتون) برای جلوگیری از رشد دین اسلام ،برگشت به چالشهای هویت مذهبی مسیحی برای اروپا و آمریکا متوسل می‌شود و قبل از مرگش، کتاب<ما کیستیم > (1) دست می یازد! چه اتفاقی افتاده که این همه مبارزه علیه مذهب، برگشت آنرا دوباره شاهدیم؟آنهم از نوع بنیادگرا و خشونت طلب!؟
وقتی علم، بعد از رنسانس فقط بُعد مادی بخود گرفت و روح انسانی کنار گذاشته شد، با وجودی که نمی‌توان، روح موجود در انسان‌ها را نفی کرد، جای خالی آن، باید پر میشد نه اینکه بکنار گذاشته میشد. وقتی انسان موجودی ناشناخته معرفی شد، معلوم نشد که روح است یا ماده، خدا هست یا شیطان ، برای چه بدنیا آمده و برای چه میمیرد؟ بعد مرگ بکجا می‌رود و...؟
خانه ای برای این موجود ناشناخته، ساخته شد که جایش تنگ بود ؛ معلوم بود که این موجود ناشناخته کارش به بن‌بست میرسد! علم به خیال خود با کنار گذاشتن روح انسان میتواند، زمین را بهشت انسان‌ها کند ولی حتی برای جسم این انسان‌ها نیز نه اینکه بهشت نساخت بلکه همین زمین را با مبنا قرار دادن سود و لذت و قدرت(زور) به جهنمی تبدیل کرد که لذت و سود و درآمد به یک در صد از مردم رسید و نود و نه در صد در فقر و تنگدستی و کار شبانه روزی، مرد و زن باید بدوند تا قرضهای بانکی خود را بتوانند پرداخت کنند که خانهای آن‌ها توسط بانکها، با یک ماه تأخیر مصادره نشود
تجربه غرب بعد از گذشتن از دیکتاتوری ولایت پاپ که هزار سال در قرون وُسطا حکومت میکد و عقل را تعطیل کرده بود،ما را به تأمل وا میدارد که در ایران، بعد از چهارصد سال از سرنگونی ولایت مطلقه پاپ، اینبار به نام ولایت مطلقه فقیه در اسلام سیاسی تجربه میکنیم !؟
چه نقشی باید روشنفکران و فرهیختگان پیشه کنند؟ آیا باید تجربه غرب را ،ما هم تجربه کنیم یا مذهب را از دست روحانیون مذهبی که از آن تغذیه میکنند و ضد ارزشهای دینی و اخلاقی عمل میکند آنرا را به اختیار خود مردم بگذاریم ؟ راهی جز این نیست که نمیشود با مذهب مبارزه کرد؛ باید دین جدا از دولت به وظیفه اخلاقی بین مردم ادامه دهد و از این طریق کمبودهای معنوی خود را جبران کنند و دین را وسیله نزدیکی بین مردم و همبستگی انسان‌ها قرار دهند و از قدرت مذهب بجای تخریب و ضدیت باهمدیگر در نوع دوستی بین انسانها، استفاده شود. تنها این راه هست که دین و ایدئولوژی از دولت جدا باشد،تا دین ابزار دست زومداران قرار نگیرد، همانطور که بارها مطرح کردم هر وقت دین وارد حکومت شد هم دین را ضد اخلاقی و هم دشمنی بین انسان‌ها را افزایش میدهد و بجای تعامل، نزدیکی و همبستگی بین همه مردم در تضاد و تقابل باهم قرار میگیرد
اگر گفته می‌شود که خدا یکی است.بنابر این یک خدا نمیتواند عقاید مختلفی داشته باشد ، حتماً این انسان‌ها هستند که درک و فهم و منافع خود، خدایی میسازند که با خدای رحمان و رحیم در تضاد و تناقض میشود!؟
برای افشای چهره ضد مردمی و خشونت طلب روحانیون حکومتی و دین سیاسی باید دین آن‌ها را با دین مردم که با دگراندیشان و دگرباوران دشمنی ندارند جدا کرد؛ عیسی به دین خود و موسی بدین خود،(2) لکم دینکم ولی الدین؛ لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد و من الغی؛(3) اکراه و زور در دین .نیست راه رشد و ترقی از راه ماندن و بی ثمری از هم جداست
برای اینکار روشنقکران هر جامعی باید از کتاب دینی همان جامعه آشنایی پیدا کنند و قرائت رحمانی از دین جامعه را معرفی کنند.
در ایران که مردم اکثراً مسلمانند باید نو اندیشان دینی این مسئولیت را بعهده بگیرند و در جوامع مسیحی، یهودی، و ... همینطور مسیحیان ،یهودیان، هندوها و... هرچند این مسئولیت در ایران با وجود حکومت مذهبی کار خطیری است. حاکمیت مذهبی با همه تبلیغات و ابزار سرکوب که در اختیار دارد، هر نوع برداشت غیر از برداشت حکومتی از دین را بر نمیتابد و هرکس با قرائت رحمانی و انسان دوستی از متن دست یازد، بعنوان مرتد و کافِر محاکمه و تا پای مرگ پیش می‌رود. همانطور که شاهد بودیم و هستیم، روحانیونی همچون آیت الله طباطبائی،منتظری، اشکوری ... و نو اندیشان دینی همچون هاله سحابی، هدا صابر،(متاسفانه این دو بوسیله حکومت مطلقه فقیه کشته شدند) تقی رحمانی، رضا علیجانی، ابوالحسن بنی صدر ، عبدالعلی بازرگان، دکتر محمد ملکی، دکتر پیمان و... این کار مهم را بعهده گرفته اند. بنظر می‌آید با رفرم (پروتستانتزم اسلامی)نمیشود حکومت مذهبی را که با خرافات و بوجود آوردن چاه جمکران و... تغییر در روش آن‌ها داد؛ بنظر بعضی از نو اندیشان مذهبی با انقلاب اسلامی در راهبرد و کاربرد، علیه حکومت اسلامی باید عمل کرد تا حکومت اسلامی و ولایت و حکومت مطلقه فقیه دست از تجاوز به حقوق مردم و آزادی که حق خداداد هر انسانیست، کوتاه شود
اگر مردم بدانند که آزادی و استقلال فکری ( نه مقِلد و رعیت) حق خدادادی و طبیعی هر انسانیست .براحتی تحت قیومت و بندگی کسی دیگری در نمی آیند


1- ساموئل هانتینگتون، (who we are? Samuel Huntington ) رئیس آکادمی منطقه‌ای و بین‌المللی هاروارد، که با نگارش کتاب «برخورد تمدن‌ها» نگاهی رئالیستیک و عریان به دیدگاه‌های نهفته در بطن جامعه آمریکا انداخت؛ در کتاب جدید خود با نام «ما کیستیم؟» به بررسی معضلی پرداخته که به‌زعم وی در سال‌های آینده، ایالات متحده را از پای درخواهد آورد. «چالش هویت» موضوعی است که هانتینگتون با تعصب بسیار به ‌آن پرداخته و با اصل قرار دادن دو محور «نژاد سفید» و «مذهب پروتستان»، ساکنان واقعی آمریکا را (از حدود ۳ قرن پیش) حامیان و حافظان فرهنگ «انگلو ـ پروتستان» نامیده و بر دیگر ساکنان ایالات مختلف این کشور به طعنه یا صراحت تاخته است.

2- سوره: 109 , آیه: 6 - لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ - (دين شما براى خودتان و دين من براى خودم )

3- سوره: 2 , آیه: 256 - لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ( در دين هيچ اجبارى نيست و راه، از بيراهه بخوبى آشكار شده است)


Thursday, April 12, 2012

خودی و غیر خودی(برتر و بربر) اساس فلسفه تضاد

خودی و غیر خودی(برتر و بربر) اساس فلسفه تضاد

حسن گلسفیدی - http://golsafid.blogspot.ca/

همانطور که در نوشته قبلی مطرح کردم، فلسفه غرب تضاد بین غرب برتر و شرق بربر است. این در
فلسفه غرب تداوم پیدا کرده و یک نوع برتری طلبی همه زمانی و همه مکانی تبدیل شده است! اگر جهانبینی فلسفی هگل که تداوم همان تضاد بین خدا (زئوس) و انسان(پرومته) را در نظر داشته باشیم، انسان(پرومته) وقتی خدا (زئوس) خواب بود آتش خدایی را می رباید و به زمین میآورد و مردم خدا می‌شوند و همین پیروزی انسان بر خدا است که در تضاد با خدا می‌شود و در فلسفه غرب این اروپایست که خدایی میکند و بقیه بربرند ! در فلسفه حق هگل این برتری با روح اروپای است که مشترک آنهاست و بقیه انسان‌ها چون اروپایی نیستند یا باید نابود شوند یا باید اروپای، این وظیفه مقدس پاکسازی را بعهده بگیرد و سرزمین آن‌ها را غارت و آن‌ها را نابود کند ،چون چاره‌ای جز این ندارند! اینکه هیتلر خود را بالاتر از بقیه انسان‌ها و فقط ، نژاد آریا را منتخب خدا میداند! در باور و عمل، کشتن غیرآریایی ،او را به خدا نزدیکترمیکند! همین برتری‌طلبی و نژاد پرستی است که بعد به اقوام دیگر هم سرایت کرد و خود را برگزیده خدا میدانند و هر جنایتی علیه دیگر اقوام ،عین حق جلوه گری میکند! چون هرکسی که زور دارد حق است! یادمان باشد جرج بوش هم با همین منطق به خاورمیانه حمله کرد. این نگرش، در شرق هم از طریق ترجمه فلسفه یونانی در دوران بنی امیه و بنی عباس برای خارج کردن مردم ازتصمیم در سرنوشت خود و جامعه بوده است و شورا، در امورمردم و زندگی مشترک بین دیگر اقوام، رواج داشته و تداوم شورا در سومر(بین النهرین) که هرودوت نقل و قول کرده است، می باشد. همانطور که در قرآن آمده ، اقوام مختلف فرقی با همدیگر ندارند جز در تقوا و پرهیزگاری . قبایل مختلف برای شناخت همدیگر آمده نه برتری قومی بر قوم دیگر. یک خدای واحد در شرق است ، که همه انسانها نماینده و خلیفه ، حاکم او، در زمینند و بین خدا و انسان یک رابطه نزدیک دوستی است؛ ولی با آمیزش با فلسفه یونان، به هزاران خدا والاهه زمینی تبدیل میشوند و مردم را شیعه و مقلد سننت خود میکنند و این خدایان زمینی جای خدای توحید، نشسته ومردم را جدا و تقسیم کرده و بر جان و مال و ناموس همه تسلط یافتند

در اینجا از هگل فیلسوف آلمانی، آنوقت از یکی از فیلسوفان ایران نقل وقول بعمل می‌آورم، البته هم فیلسوفان طرفدار ولایت فقیه (فقیه شاه) که همان ولایت یا حکومت فیلسوف( فیلسوف شاه) افلاطون است در‌واقع، کپی همدیگر هستند
هگل میگوید: حرکت روح از ابتدائی ترین سطح که «وضعیت طبیعی» است ﺁغاز می شود و تا به منزلگه مقصود که «روح مطلق» است پایان می پذیرد. چون روح به دروازه غرب می رسد، «وضعیت طبیعی» اهمیت خود را از دست می دهد و دیگر نمی تواند برای روح مانع و محدودیت ایجاد کند. در «وضعیت طبیعی»، انسان تحت سلطه طبیعت است. دشوار ترین مانع روح در سیر فرایاز خویش، طبیعت است. وضعیت طبیعی یعنی جهانی سرشار از بی عدالتی، خشونت، امیال وحشیانه و اعمال غیر انسانی.
تاریخ جهانی، گذار از این وضعیت و چیره شدن برﺁنست؛ انضباط بخشیدن به اراده طبیعی مهار نشده و این اراده را به انقیاد اصول اخلاقی جهان شمول در ﺁوردن و به ﺁزادی ذهنی تحقق بخشیدن (=ﺁدم کردن غیر غربی)، جریان تاریخ جهانی همین است.
طبیعت دور خود می گردد و بدین گردش به دور خود، تا ابد گرفتار است. حال ﺁنکه روح تکامل می یابد. روح از تمدنی به تمدن دیگر عبور می کند و در جریان بازیافتن ﺁزادی خویش، در طی مدارج تکامل و فرازگیری شتاب می گیرد. در شرق ایستا، روح نمی تواند به فراز رود. لذا در وضعیت طبیعی باقی می ماند. از این روست که میان شرق و غرب، گسست پدید می ﺁید. روح در غرب فرود می ﺁید و اصول اخلاقی بنیادی را می پذیرد . بدین سان،
اروپا مرکز و غایت جهان و مطلقا غربی و ﺁسیا نیز مطلقا شرقی است و تقدیر محتوم ﺁسیا اینست که مطیع اروپا باشد. بنا بر نظر هگل در آن ایام، کشور هند به این تقدیر تن داده است و در یکی از همین روزها، چین نیز مجبور خواهد شد به این تقدیر تن دهد.
هگل در ادامه نظر خود درباره ایران بر این باور است که، ایرانیها نخستین ملت تاریخی بوده اند. چرا که به جای یک قدرت عریان خارجی، یک اصل عام و مشترک، مبنای نظم اجتماعی ﺁنها بوده است. هرچند این نظم از الگوی «استبداد شرقی» تبعیت می کرده، اما همزمان با فراز رفتن از طبیعت صرف نیز همراه بوده است. با وجود این، ایران نیز در وضعیت طبیعی باقی می ماند، زیرا ﺁن اصل عام جلوه ای از طبیعت صرف است.
نتیجه اینست که غرب مدرن می شود و در رویاروئی با شرق بسیار بزرگ تری قرار می گیرد که مردمان ﺁن بی فکر و برده وار می زیند و زندانی سرشت خویش هستند.
روح تنها جائی می تواند منزل کند که در ﺁنجا خود را در خانه خود بیابد. بدون هیچ تردیدی، ﺁنجا همان غرب مسیحی مدرن است. زیرا اسلام حتی برای کسانی که به ﺁن اعتقاد دارند، بیگانه است. مسلمانان، در اعماق وجود خود، می دانند که تنها با پذیرفتن حقیقت جهانی است که احتمالاً می توانند به منزلگه برسند.
روح تنها زمانی خود را در خانه می یابد که، پیش از ﺁن، اروپا به مقام سروری جهان رسیده باشد. هگل افسوس می خوردکه امپراطوری ایران نتوانست تحولی اساسی در ذهن و جسم افراد تحت سلطه اش بیافریند. از دید وی ضعفی که ایرانیها در قیاس با یونانیها از خود بروز دادند، این بود که ایرانیها نتوانستند امپراطوریی را تأسیس کنند که سازماندهی کاملی داشته باشد. ﺁنها نتوانستند کشورهای مفتوحه را با اصول اخلاقی خود ﺁشنا سازند و ﺁنها را در مجموعه ای همآهنگ گرد ﺁورند ... ایرانیان نتوانستند در میان اقوام تحت سلطه خود مقبولیتی کسب کنند. به سخن روشن، هگل بر اینست که سلطه بر دیگران می باید «اندیشه راهنمای توتالیتر» داشته باشد. یعنی ﺁنها را از هویتی که دارند خالی کند و هویتی را به ﺁنها ببخشد که سلطه گر به ﺁنها می دهد. بدین خاطر بود که فراماسونرها و دیگر استعمارگران غرب، مأموریت غرب را در کشاندن جهان به «فرهنگ جهان شمول غرب» قرار دادند.
روح ، پیش از تحقق کامل خود در غرب، با خود بیگانه است. میان روح و جهان تمایزی وجود ندارد. اما پیش شرط لازم برای این که روح در جامعه انسانی و تاریخ، بمثابه قدرتی کنترل کننده متحقق بگردد، سپری شدن دوره ای طولانی است که در ﺁن، ادراک وهم ﺁلود انسان، تعالی بجوید. انسان غربی از اوهام رهائی می جوید و انسان شرقی در اوهام می ماند.
روح خانه خود را در غرب می یابد و در ﺁنجا به کمال مطلوب خود، در ساختهای سیاسی و فرهنگی می رسد. اما شرق مسیر حرکت روح را گم می کند و به طور ذاتی، بدون تغییر می ماند. و این درست همان موقعی است که روح به اعلی درجه کمال خود، در غرب نائل می شود. به سخن دیگر، شرق فاقد ویژگیهای انسانی و فرهنگی لازم است تا خود به ﺁزادی رسد. این برعهده غرب است که بر فرهنگهای شرق سلطه یابد تا ﺁنها را به ﺁزادی راهبری کند. بردگی ذاتی شرقیها که ناشی از محدودیتهای درونی خودشان است، بدتر از هر اسارتی است که توسط غربیها بر ﺁنها تحمیل می شود. به هر حال، تنها راه ممکن برای شرقیها، برای رسیدن به تاریخ جهانی و تحقق یک دنیای برتر فرهنگی، پذیرش برتری غربی ها است. بنا بر این،
در توجیه کشتار سرخ پوستان امریکائی، هگل این سان استدلال می کند: فرهنگ بومی امریکائی (فرهنگ سرخ پوستان) که از تاریخ جهانی منتزع است، به محض مواجهه با روح، می بایستی منقرض شود. این قوم ابتدائی یا باید نابود می شد و یا چیزی شبیه ﺁن، برایش اتفاق می افتاد.
اما غربی که متخلق به اخلاق عالی است، چگونه غیر غربی را کشتار کند؟ هگل پاسخ می دهد: ﺁن ملاحظات اخلاقی که ما نسبت به یکدیگر رعایت می کنیم، در رابطه با «کاکا سیاها» رعایت کردنی نیست. اخلاق را می توان به دو بخش کرد: اخلاقی که مال ما است و اخلاقی که برای ﺁنها است. ما اروپائیها ارزشهای سیاسی و اجتماعی لیبرال در خانه بر قرار می کنیم و این حق، خود به خود و بطور کامل برای ما محفوظ است که به حکم عقل، بسوی بیگانگان یورش بریم، سر زمینهایشان را اشغال کنیم و ویران سازیم. و البته می دانیم که وضعیت ذهنی ﺁن اقوام با چنین یورشی سازگار است. ﺁنان موقعیت دیگری نمی توانند داشته باشند. (1)
این گفتهای هگل را با تزهای فیلسوفان شیفته فلسفه غرب کنار هم قرار دهیم میبینیم آن‌ها باورشان شده باید غربی شد!(باوجودی که حالا شاهدیم ژاپن ، چین ،هند منحط بقول غربها،فرهنگ خود را حفظ کردند و دارند از غرب جلو میزنند و غرب در سراشیبی سقوط حرکت میکند ولی ایرانی سعی میکند فرهنگ غربی که در آستانه سقوط است،دوباره خود تجربه کند
نظریه فقیه شهریاراز آقای محمدرضا فشاهی نقل قول میکنم:
اين نتيجه‌گيری که می‌توان آن‌را در جمله‌ای کوتاه و ساده بيان نمود، عبارت از اين می‌باشد که:

«
از ديدگاه فلسفه‌ی سياسی، تاريخ و سياست ايران از آغاز تا کنون، همواره تاريخ و سياستی خداسالارانه بوده است». به عبارت بهتر، تاريخ و سياست ايران راـ ‌و با توجه به تفاوت ماهوی نظام‌های خداسالارانه‌ی حاکم بر آن‌ـ می‌توان به گونه‌ی ذيل تحليل و تقسيم نمود:
۱ـ ‌«عصر شهرياری خداسالارانه»، که همان عصر باستان می‌باشد: اين عصر از سال ۵۵۰ قبل از ميلاد، يعنی تاريخ تأسيس سلسله‌ی هخامنشی توسط کوروش آغاز می‌گردد، و با سقوط ايران در ۶۵۱ ميلادی ـ ‌سقوط نظام سياسی‌ ـ به دست اعراب در عصر ساسانيان پايان می‌پذيرد. و هر چند در اين فاصله، هخامنشيان، سلوکيان، پارتها و اشکانيان، و ساسانيان بر ايران حکمروايی نموده‌اند، با اين همه ويژه‌گی اصلی اين عصر، همان نظام «شهرياری خداسالارانه» بوده است. اين عصر که با حکومت «خردمند‌ ـ ‌شهريار» يا کوروش آغاز گرديده بود، پس از درگذشت او، شاهد ظهور و گسترش نظام «شهرياری خداسالارانه» بوده است. دليل اين مدعا، حضور نام زرتشت و اهورامزدا و نيز نقش برجسته‌ی فروهرها، در تمامی کتيبه‌های داريوش می‌باشد «من داريوش هستم... شاه شاهان... نماينده‌ی اهورامزدا».
۲ـ ‌ عصر «پيامبر‌ـ ‌شهريار»: اين عصر با هجرت پيامبر اسلام از مکه به مدينه در ۶۲۲ ميلادی آغاز می‌گردد، و با درگذشت او در ۶۳۲ ميلادی پايان می‌گيرد.
۳ ـ ‌ عصر «خليفه‌ـ ‌شهريار»: مرحله‌ی نخست اين عصر که عهد خلفای راشدين، و تداوم سنت‌های «پيامبر‌ـ ‌شهريار» می‌باشد، از ۶۳۲ با انتخاب خليفه‌ی اول ابوبکر آغاز می‌گردد، و با قتل علی، خليفه‌ی چهارم، در ۶۶۱ پايان می‌پذيرد.
مرحله‌ی دوم اين عصر، با دست‌اندازی خلفای اموی بر جهان اسلام از ۶۶۱ تا ۷۵۰ ميلادی آغاز می‌گردد، و با سقوط بغداد و خليفه‌ی عباسی در ۱۲۵۸ به دست مغولان پايان می‌گيرد. در اين مرحله‌ی طولانی، «خلافت» و «شهرياری» در هم می‌آميزند. زيرا ساخت سياسی خلافت عباسی، يکسره از ساخت سياسی ايران قبل از اسلام الهام گرفته بوده است. در عصر امويان و عباسيان، مقام خلافت به عکس دوره‌ی خلفای راشدين، نه بر حسب شايستگی فردی و رأی عموم، بلکه بمانند نظام شهرياری، موروثی می‌گردد. کوتاه سخن آنکه، سالهای ۶۶۱ تا ۱۲۵۸ ميلادی را، می‌توان عصر توأمان «خليفه‌ ـ ‌شهريار سامی» و «شهرياری خداسالارانه آريايی» دانست.
۴ـ ‌ عصر احياء «شهرياری خداسالارانه»: از عصر پرآشوب مغولان و تيموريان و جانشينان ترک و تاتار آنها که بگذريم (قرن‌های ۱۳ تا ۱۵ ميلادی)، تأسيس سلسله‌ی شيعی مذهب صفويان در ۱۵۰۱ ميلادی را می‌توان، مصادف با احياء سنت‌های «شهرياری خداسالارانه» ارزيابی نمود. با اين تفاوت که اين بار، «شهرياری خداسالارانه‌ی شيعی»، جايگزين «شهرياری خداسالارانه‌ی زرتشتی» گرديده است. اين عصر که از ۱۵۰۱ آغاز گرديده بود، در ۱۹۷۹ با سقوط شهرياری پهلوی به پايان رسيد. حديث جعلی و معروف «السلطان ظل‌الله» (شهريار سايه‌ی خدا است)، از فراورده‌های اين عصر است.
۵ـ ‌ عصر «فقيه‌ـ ‌شهريار»: اين عصر که با سقوط شهرياری آريايی در ۱۹۷۹، و استقرار نظام «فقيه‌ـ ‌شهريار» توسط روح‌الله خمينی آغاز گرديده است، تا امروز، يعنی سال ۲۰۰3 ميلادی به حيات خويش ادامه داده است.
بنابراين اگر چنين بوده و هست، چه جای گلايه و شگفتی؟! آری، از ديدگاه فلسفه‌ی سياسی، تاريخ و سياست ايران از آغاز تا کنون، همواره تاريخ و سياستی تئوکراتيک (خداسالارانه) بوده است، به همان گونه، که تاريخ و سياست يونان از آغاز تا کنون، همواره دموکراتيک (مردم‌سالارانه) بوده است! به عبارت بهتر، سياست و جامعه ايران، همواره سياست و جامعه‌اي «بسته» بوده، و با سياست و «جامعه‌ي باز» فاصله‌اي بسيار داشته و دارد.
و بدين گونه است که داستان «خردمند‌ـ ‌شهريار»، و سفر دور و دراز و هزاران ساله‌ی او پايان می‌پذيرد. 
به عبارت روشن‌تر، انديشه يا مفهوم «خردمند‌ ـ ‌شهريار» هندواروپايی، که از سرزمين «پارس» برخاسته بود، پس از سفری دور و دراز و هزاران ساله، و در هم آميختن با پندارهای ساميان در پيرامون «پيامبرـ ‌شهريار»، دوباره و اين بار در ۱۹۷۹ ميلادی، و در چهره‌ی «فقيه‌ـ ‌شهريار» به سرزمين «پارس» بازگشت نمود!(2)
در دین زرتشت هم دردین ابراهیمی به توحید باور دارند و هرودوت از مردمسالاری بین النهرین و ایران سخن گفته
فلسفه اسلامی ! (در واقع ترجمه فلسفه افلاطون و ارسطواست) همانطور که آقای فشاهی بخوبی حق مطلب بیان کردند ؛ تاریخ فلسفه اسلامی که در تاریخ اسلام در دوره بنی امیه و بنی عباس ترجمه شده، جای فلسفه توحیدی را گرفته که بنام دین به مردم محروم تحمیل شده و مردم مسلمان هم فکر میکنند ولایت فقیه، (فقیه شهریار) همان ولایت پیامبر(پیامبر شاه) است و..!
در صورتیکه قرآن وظیفه پیامبر را کاملاً مشخص کرده ابلاغ پیام الاهی به مردم و بس هیچ گونه حق حکومت و ولایت بر مردم ندارد .
در زمان پیامبر یکی از مخالفتها این بود که او مثل مردم عادی است و طرفدارانش از طبقه پست برده ها هستند از بلال برده سیاه حبشی تا یاسر و ثمیه و سلمان پارس فراری مزدکی از ایران. این روایت را حتماً همه شنیده‌اند که قریبه ای وارد مدینه شده بود می‌خواست پیامبر شاه ! را ببیند؛ وقتی وقتی پیامبر را به او نشان ،میبیند که بین همان مردم است و هیچ فرقی با دیگران ندارد تعجب میکردند و فکر میکردند که پیامبر هم باید مثل شاهان بالای تخت باشد!وقتی پیامبر که حتی برای خودش جانشین انتخاب نکرد و بعد از وفاتش همانطور که آقای فشاهی متذکر شدند که تعیین حاکم به شورا و بیعت بوده است؛ چهار خلیفه اول را مردم انتخاب کردند؛ همانطور هم که هرودوت قبل از اسلام،از تاریخ شرق نقل کرده است ؛ که شرقیها ، شاهان و رهبرانشان را با مشورت انتخاب میکردند. آقای فشای و دوستان همفکر شان آیا به ذهنشان نیامده، چطور شد که اول مردم قبل از اسلام، رهبرانشان را انتخاب میکردند ؛ تصمیمی که بعد از واقعه بردیای دروغگومیگیرند؛و بعد در اسلام تا خلیفه چهارم،مردم رهبرانشان را انتخاب میکردند ودر زمان معاویه، او دوباره آنرا به سلطنت پدر خود (ابو سفیان) تبدیل کرد و حکومت دوباره ارثی شد!؟
چرا وقتی در شرق، قبل و بعد از اسلام، شورا و انتخاب رهبر بود، چه شد که دوباره به استبداد فردی منجر شد؟ آیا بازسازی استبداد ، بر گرفته از ترجمه کتاب‌های فلسفی یونانی در قرن دوم هجری نبوده است!؟
ادامه دارد...
1-: تأملی در مدرنیته ایرانی، علی میرسپاسی صفحات 59 تا 79
2- نظریه فقیه شهریار ، محمدرضا فشاهی